مصطفی امینی خواه در وبلاگ دست انداز نوشت :
ازدواج این حقیر ، از آن جهت که به این کمترین مربوط است ، جذابیت خاصی ندارد. ولی از آنجا که جنبه های درس آموز دارد و دوستان از آن استقبال کرده اند ، گوشه هایی از آن را واگویه می کنم.
سالها قبل همراه استاد عزیزمان و یکی از دوستان ، عازم مشهد مقدّس شدیم. قبل از حرکت ، وقتی برای خداحافظی به حرم حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ رفتم ، یکی از اهالی معنا ، به بنده دستور خاصی داد؛ تا در حرم امام رضا ـ علیه السلام ـ انجام دهم و بخت بسته را برای گشایش ، به دستان مبارک امام بسپارم.
رهسپار ارض اقدس شدیم. همراه استاد به حرم مشرف شدیم. بنا به دستوری که گرفته بودم ، زیارت کردم و امر ازدواج را با اصرار و التماس به ساحت قدسی اش عرضه داشتم. از حرم که بیرون می رفتیم ، استاد فرمود: « کسی برای زیارت امام رضا ـ علیه السلام ـ رفته بود و امر ازدواج را به حضرت سپرده بود. در ضمن این درخواست ، وقت هم معیّن کرده بود. آن شخص در همان زمانی که تعیین کرده بود حاجت خود را گرفت.» سپس فرمودند: شما چه کردید؟ امر را به آقا سپردید؟ زمان هم تعیین کردید؟
گفتم: بله؛ زمانی هم که سپردم ، "کوتاه" است.
از حرم که بیرون می رفتیم ، دوست ما ـ آقای وحدتی پور ـ گفتند: منزل خواهر ما همین نزدیکی هاست. موافقید برویم؟!
همگی پذیرفتیم و راه افتادیم. کوچه ای در محله سجادیه؛ محله ای در منطقه طلّاب.
به منزل که رسیدیم ، آقایان به طبقه بالا رفتند و بانوان به طبقه پایین. والده ما نیز همراه بانوان بودند. پس از ساعتی مادرم را دیدم ؛ با برقی از شعف. با شادی خاصی فرمود: موردِ موردِ نظر را پیدا کردم!
همراهان ما رفتند و ما یک هفته ، در طبقه بالا ماندیم. در طول این هفته ، خواستگاری و گفتگو صورت گرفت. البته کش و قوس هایی بود ، ولی به لطف خدا و وساطت ضامن آهو ، چندی بعد و در شب نیمه شعبان ، در همان ساختمان ، مجلس عقد کنان را به پا کردیم. چندی بعد و در شب عید غدیر دوباره همان جا مجلس عروسی را به پا کردیم. مجلسی که در نوع خود منحصر به فرد بود.
سخنران مجلس عروسی ، حجت الاسلام و المسلمین میلانی نژاد بود؛ مشهور ترین خطیب استان البرز و از کارشناسان مذهبی برنامه های تلویزیونی. حضور ایشان هم در نوع خود جالب بود؛ چون طبیعتا در آن شب خاص باید بزرگترین مجالس کرج را اداره می کرد.
ایشان ، چند روز قبل از آن ، از حج بازگشته بود. تا به منزل می رسد ، به خانواده می گوید: «تا کسی از آمدنم با خبر نشده ، بار و بنه را جمع کنید تا عازم مشهد شویم.» همان روزی هم که به مشهد رسیده بود ، پدر ما ایشان را در حرم می بینند و برای سخنرانی مراسم دعوت می کنند.
مجلس عروسی ما در واقع هیاتی بود به مناسبت عید غدیر. آقای میلانی نژاد سخنرانی را با توسل به امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ آغاز کرد و با ذکر فضایل امیر المومنین ـ صلوات الله علیه ـ پیش برد. در ضمن سخنرانی نیز موعظه ها و داستانهای شیرینی از زندگی خانوادگی داشت. پس از ایشان یکی از مدّاحان اهل بیت ـ علیهم السلام ـ ، در مدح مولا خواند. البته حقیر ـ که ظاهرا در آن مجلس داماد بودم و باطنا گوشه ای از هیات ، یکی از مستمعین به شمار می آمدم ـ به یکی از دوستان گفتم : برو به مداح بگو آخر مجلس گریزی به کربلا بزند! و بگو این را داماد گفته! دوست ما هم رفت ولی مداح نپذیرفت که ذکر مصیبت کند!
پس از مدّاحی ، به نیت مراسم عید غدیر ـ و نه مراسم عروسی ـ شام ساده ای دادیم و همانجا و بدون کمترین آزار برای کسی ، مجلس را به انتها رساندیم.
چه پیش و چه پس از این ازدواج ، ـ بحمد الله ـ محفوف به داستانها و عنایتهای عجیبی بود؛ که حقیر به همین مقدار اندک بسنده نمودم.
از آن پس هر کس با ما درباره ازدواج صحبت می کند ، راهکاری ساده ولی پر مغز برایش دارم. " برو به محضر امام هشتم و با همه وجود خودت را با همه درخواستها و حاجاتت به آقا بسپار! باور کن پدری به مهربانی خورشید و جودِ بهار داری! "